مادر مُرده

انسان از ابتدای زندگی در حال برقراری رابطه با دنیای اطرافش است و مادر (یا مراقب اولیه) اصلی­‌ترین نماینده این جهان است. اولین شکل رابطه نوزاد با دنیای اطراف شیر خوردن است و مادر به عنوان فراهم­‌کننده این شیر برای نوزاد اهمیت پیدا می­کند. شیر، گرم و سیرکننده است و تنش نوزاد در اثر گرسنگی را پایان می‌­دهد. به مرور این حس سیر شدن و پر شدن از چیزی گرم و شیرین با بوی مادر، صدای مادر و نگاه او آمیخته می­‌شود و نوزاد در همان ادراک بسیار اولیه­‌اش از جهان اطراف تمام اینها را می­‌بلعد و به درون می­‌برد. پس خوردن و به معنای کلی‌­تر به درون بردن اولین مدل ارتباط انسان با جهان می‌­شود که تا سالهای بعد و بزرگسالی هم ادامه پیدا می­‌کند (هنوز یکی از اولیه‌­ترین روش­‌های ابراز علاقه‌­مان بوسیدن است و حتی در کلام هم کلمات و عباراتی که حاوی اسم غذاهای خوشمزه یا فعل خوردن هستند را برای ابراز میل و محبت به کار می‌­بریم). در سنین بالاتر البته همراه با رشد روانی کودک این فرایند از شکل خام اولیه “خوردن” به فرمی بالغانه‌­تر تحت عنوان “همانندسازی” تغییر پیدا می‌­کند. ما شبیه مادر و به بیان گسترده­تر شبیه والدین و مراقبانمان می­شویم. چرا؟ چون برای بقا به آنها وابسته‌­ایم و برای اینکه عشق آنها و رابطه خودمان با آنها را حفظ کنیم مجبوریم (خصوصا اگر والدین نیز نیاز نارسیسیستیک خود را بر ما تحمیل کنند) که مطلوب و شبیه آنها باشیم. اگر کودکان را تحت نظر بگیرید می­‌بینید که چطور والدین خود را تماشا و رفتار آنها را تقلید می‌­کنند ولی این همانندسازی تنها به رفتار محدود نمی‌­شود. در طی این پروسه به درون بردن و شبیه شدن علاوه بر رفتار، خلق و خو و ارزش­‌های والدین نیز درونی شده و تبدیل به بخشی از شخصیت و روان ما و به اصطلاح ندای درون ما می‌­شود. صدایی حامی و مهربان و گاهی صدایی سرزنشگر. اگر به گفتگوی درونی­‌تان هنگام تحسین یا سرزنش خود دقت کنید احتمالا متوجه خواهید شد که گاهی حتی عین عبارات و لحنی که از والدین‌­تان شنیده‌­اید را خطاب به خود تکرار می­‌کنید. اگر فرزند یا حیوان خانگی دارید این مسئله حتی واضح­‌تر به چشمتان خواهد آمد.

اطرافیان ِ درونی شده با تمام ویژگی­‌هایشان و جنس رابطه ما با آنها تبدیل به اجزای تشکیل‌دهنده روان ما یا تار و پود بافت روانی ما می‌­شوند. هرچه آنها به لحاظ روانی زنده­‌تر و سالم‌­تر باشند و رابطه ما با آنها رابطه سالم­‌تر و غنی‌­تری باشد، بافت روانی یا شخصیت ما هم قوی­‌تر و سالم‌­تر خواهد بود.

به مادر یا همان مراقب اولیه برگردیم. نوزاد/ کودک قرار است که این شخص را درونی کند ولی اگر مادر غایب باشد چه؟ اگر مادر به هر دلیلی از زندگی کودک حذف شده باشد چه؟ وقتی به حذف شدن مادر از زندگی کودک فکر کنیم اولین احتمالاتی که به ذهن‌مان می­‌رسند مرگ یا جدایی مادر خواهد بود ولی گاهی این حذف حتی با وجود حضور فیزیکی مادر هم می‌­تواند اتفاق بیفتد. زمانی که مادر هست و همچنان شیر/غذا و احتمالا سایر مراقبت­های فیزیکی را تا حدی فراهم می‌­کند اما به لحاظ روانی غایب است. به لحاظ روانی برای کودک خود مُرده است. کودک در آغوش او شیر می‌­خورد و در چشمان او به دنبال چیزی زنده برای وصل شدن و آویختن می­‌گردد ولی با نگاه خالی و دور مادر مواجه می‌­شود. انگار روبروی آینه‌­ای بایستی ولی تصویر خود را در آن آینه نبینی.

در این حالت چه اتفاقی برای فرآیند درونی کردن می­‌افتد؟

این فرایند ادامه می­‌یابد اما کودک حالا مادر مُرده را درونی می­‌کند. مادرِ خالی از زندگی و شور و میل را درونی می­‌کند و در طی این فرآیند به جای مادر، به جای تار و پود زنده­ و رنگارنگی که قرار بود در روان کودک بافته شود یک حفره خالی به جا می­‌ماند؛ سیاهچاله‌­ای که تمام آنچه که در اطرافش ساخته می­‌شود را ویران می‌­کند و به درون می­‌کشد. گور ِ بازی که مادر مُرده در آن دراز کشیده و به کودک داغدار بالای سرش اجازه سوگواری و خاک ریختن و بازگشت به زندگی را نمی­‌دهد.

ولی این حفره در روان ما چطور ادراک و تجربه می‌شود؟

با حس پوچی و فقدان میل و عشق. وقتی به چیزی علاقه­‌مند می­‌شویم مقداری انرژی روانی روی آن سرمایه­‌گذاری می­‌کنیم و این سرمایه­‌گذاری را به شکل میل و اشتیاق یا در رابطه با آدم­‌ها (و یا به بیانی کلی­‌تر موجودات زنده برای مثال حیوانات خانگی) به شکل دوست داشتن و عشق تجربه می­‌کنیم. یکی از عوارض جانبی درونی­‌سازی مادر مُرده، ناتوانی نسبی یا کلی در این سرمایه­‌گذاری­‌هاست که به شکل حس “عدم تعلق” تجربه می­‌شود. اما شخص چطور تلاش می­‌کند این حفره را پر و یا حس پوچی­‌ا‌‌ش را جبران کند؟

متاسفانه اغلب این حس آنقدر قوی است و نیروی جاذبه این سیاهچاله آنقدر زیاد است که باید با چیزهایی به همان میزان قدرتمند مثل الکل، مواد یا رابطه جنسی اعتیادگونه پر شود.

مادر مرده، خودخواه و فریبنده است. به کودکش اجازه نمی‌­دهد که از کنار گورش تکان بخورد و او را با ابزارهای مختلفی نظیر حس گناه یا پوچی همانجا نگاه می‌دارد؛ احساس گناه در بسیاری موارد یعنی اضطرابی که بعد از آسیب به دیگری تجربه می­‌کنیم. وقتی کودکی با مادری غمگین و افسرده زندگی می‌­کند احتمال بالایی وجود دارد که کل موقعیت را به این شکل برای خودش تفسیر کند که اوست که به مادر آسیب زده و یا نابودش کرده بنابراین دچار حس گناه شود و بر اثر این حس گناه بعدها به خودش حق زندگی ندهد. حس و تجربه آشنایی که بسیاری بعد از مرگ یک فرد نزدیک و عزیز تجربه می­‌کنند و اگر فرایند سوگواری، سالم و طبیعی طی شود می­‌توانند بر این احساس گناه غلبه کرده و مجددا به خود حق زندگی کردن بدهند. یکی دیگر از ابزارهای مادر مُرده حس پوچی است ولی این حس چطور عمل می­‌کند؟ هربار که فرد در موقعیتی قرار می‌­گیرد که می­خواهد انرژی روانی (میل، اشتیاق) روی چیزی یا کسی سرمایه‌­گذاری کند، سیاهچاله‌­ای که درون روانش ایجاد شده تمامی آن میل و اشتیاق را به درون می­‌کشد، می‌­مکد و تفاله‌­اش را پس می‌­دهد و این تفاله اگر شکلی داشته باشد شبیه این جمله خواهد بود:

“که چی بشه؟”

احساس پوچی و گناه زندگی فرد را تبدیل به ملغمه‌­ای از رکود و خودویرانگری می­‌کند. گویی در دنیای درون روانی در کنار گور مادر برای خود گوری می‌­کند و در آن دراز می­‌کشد تا مادر را تنها نگذارد و خود هم تنها نماند و در دنیای بیرونی به دنبال جانشینی برای مادر می­‌گردد که به او شبیه باشد. با آدم­های مُرده دوستی می‌کند و یا وارد رابطه می‌­شود که یا هیچ شکلی از زندگی را در درون او تاب نمی‌­آورند و نابود می‌­کنند یا همچون مادر اولیه به مراقبت و تلاش دائمی برای خوشحال شدن (بخوانید زنده شدن) نیازمندند. برای جبران حس گناه خود را تنبیه می­‌کند به این معنا که سلامت و موفقیت را حق خود نمی­‌داند پس به جای سبک زندگی سالم، سبکی ناسالم و مخرب انتخاب می­‌کند و موفقیت‌­ها و دستاوردهای بالقوه خود را هم با “بی‌­توجهی” یا “تنبلی” از دست می‌­دهد.

بله، ترسناک و غم­‌انگیز است ولی راه حل چیست؟ راه حل آگاه شدن و دوباره و صدباره آگاه شدن به این روند و سپس ترمیم این حفره با همان چیزیست که زمانی فقدانش آن را ایجاد کرده. عشق.

ما در رابطه بیمار می­‌شویم و در رابطه شفا می­‌یابیم.

و در پایان به شما توصیه می­‌کنم اگر سریال عروسک روسی یا Russian doll را ندیده­‌اید آن را تماشا کنید و اگر دیده­‌اید دوباره و با نگاهی جدید به تماشایش بنشینید.

این نوشته اقتباسی از فصل مادر مُرده، از کتاب on private madness نوشته روانکاو بزرگ، آندره گرین است.

اگر به آرای وینی­کات روانکاو برجسته بریتانیایی و مبحث همانندسازی علاقه­‌مندید از خواندن مقاله زیر هم لذت خواهید برد:

The use of an object and relating through identification، 1968

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *