بیاید به یک کمدین فکر کنیم. یک کمدین وقتی میخواهد یک جوک جدید بنویسد مهمترین هدفش چیست؟ این که مخاطب را بخنداند. پس باید بداند که مخاطب به چه چیزی فکر میکند و امروز چه چیزی باعث خندهاش میشود. این آگاهی ما از اینکه بقیه به چه فکر میکنند، به چه چیزی میخندند، از چه چیزی ناراحت میشوند و یا ممکن است چه قصدی داشته باشند مسالهای است که امروز میخواهیم راجع به آن حرف بزنیم.
توانایی تشخیص اینکه بقیهی آدمها ذهن مجزایی از ما دارند، و چیزی که ما میدانیم را نمیدانند و ممکن است نسبت به یک اتفاق یکسان برخورد متفاوتی داشته باشند چیزی است که نظریهی ذهن یا Theory of Mind- ToM نام میدهیم. البته که واقعا اسمش بیان کنندهی موضوعش نیست، اما پس از اینکه اولین بار در 1978 به این نام خوانده شد کسی برای تغییرش پیشقدم نشد.
برگردیم به موضوع جوک؛ یادتان میآید که اولین بار کی و کجا جوک تعریف کردید؟ احتمالا به خاطره ای حوالی 4-5 سالگی برگردید. این دقیقا سنی است که نظریهی ذهن در کودکان نسبتا کامل میشود. نوزاد در ماههای ابتدایی (احتمالا تا قبل از 2ماهگی) متوجه حضور دیگران در دنیای اطرافش میشود، اینکه افراد دیگری مثل مادر هستند که از خودش جدا هستند؛ بعد آرام آرام شروع میکند به تشخیص چهرههای آشنا، بعد تشخیص احساسات و یک جایی در حدود 18 ماهگی هم میتواند درک کند که بقیه چه قصدی دارند، مثلا اگر جلوی در ایستادید قصد باز کردنش را دارید، اگر بشقاب روی میز میچینید یعنی میخواهید غذا بخورید و یا اگر لباس عوض میکنید قصد بیرون رفتن دارید.
جایی بعد از 3-4 سالگی کودک متوجه تفاوت چیزی که در ذهن خودش میگذرد با چیزی که بقیه میدانند میشود. همانجایی که یاد میگیرد موقع قایمباشک خودش را درست پنهان کند، پشت در بایستد تا کسی که میخواهد وارد اتاق شود را بترساند و …. در این مرحله است که میتواند بفهمد بقیه طبق چه انگیزههایی ممکن است یک کار را انجام بدهند، اما همچنان مفهوم عمد و غیرعمد را نمیفهمد؛ یعنی حتی اگر بداند که کسی سهوا کار اشتباهی را انجام داده است همچنان او را گناهکار میداند، اما بعد از 5-6 سالگی این درک هم کامل میشود و به صورت کامل بین اشتباه عمدی یا غیرعمدی و پیامدهای آنها فرق میگذارد.
نقش نظریهی ذهن در زندگی چیست؟
تکمیل فرایند درک ذهن افراد دیگر باعث ایجاد حس همدلی و به تبع آن مهربانی میشود. نظریه ذهن یکی از ویژگیهایی است که انسان را از بقیه جانداران متمایز میکند؛ البته حدی از نظریه ذهن در شامپانزهها و به صورت خیلی ابتدایی در سگها هم دیده میشود. پس ما یاد میگیریم که خودمان را جای افراد دیگر بگذاریم و دنیا را از چشم آنها هم ببینیم. به همین منوال میتوانیم در حالی که خودمان احتمالا خوشحالیم، اما واکنش صحیحی به دوستمان که غمگین است هم بروز بدهیم؛ بتوانیم بفهمیم که جایی که ما سود میکنیم ممکن است یک گروه دیگر ضرر کنند و از اینکه به کسی ضرر بزنیم راضی نباشیم و در نتیجه برای سود جمعی از منافع شخصی بگذریم. این دقیقا وقتی است که هوموسیپینسها تشکیل قبیله و گروه دادند و شروع کردند به منقرض کردن بقیه جانوران روی زمین.
پس تا اینجا فهمیدیم که تئوری ذهن چیست، چطور شکل میگیرد و توسعه پیدا میکند و چه ظرفیتهایی برای ما ایجاد میکند؛ اما خب؛ همهی ما میتوانیم موقعیتهایی را به خاطر بیاوریم که خودمان و بقیه آدمبزرگهای دور و برمان احساس همدلی نداریم، توانایی درک نقطه نظر بقیه را نداریم و بر دید و نظر خودمان تاکید میکنیم. انتظار داریم اگر چیزی ناراحتمان کرده همه جا عزای عمومی اعلام بشود: وقتی من درس دارم بچهی همسایه نباید در حیاط بازی کند، من که سوار هواپیما میشوم یا وقتی به رستوران میروم هیچ نوزادی نباید باشد و یا گریه کند.
فروید یک مکانیسم دفاعی تعریف میکند به نام وا پسروی (regression)؛ فروید میگوید که انسانِ تحت فشار، ممکن است به مراحل رشد روانی قبلی خودش برگردد. دیدید که بعضی زیر بارِ کار و استرس به شوخی میگویند “مامانمو میخوام؟” یا در واکنش به یک احساس بد به زیر پتو پناه میبریم و به صورت جنینی میخوابیم؟ این واکنشها یک پایگاه جدی در روان ما دارند. یعنی ما هم ممکن است یک وقتی در حین فشار و استرس برگردیم به دورانی از رشد روانیمان که نظریهی ذهن هنوز شکل نگرفته یا تکمیل نشده است و رفتارمان بچهگانه بشود.
این فقط یکی از نظریه ها برای توجیه عدم همدلی در آدمبزرگها است. برخی نظریه های دیگر هم هستند. آنها معتقدند که انگیزهها و احساسات ما میتوانند باعث بشوند که نظریهی ذهن را نادیده بگیریم. همینطور خطاهای شناختی و تعصبات، مثل تایید خود، ما را از دیدن نشانههایی که دور و برمان هستند منحرف میکند. مثلا آدمی که جوک بیمزه تعریف میکند یا فیلم بد میسازد و انتظار خنده و تشویق دارد به خاطر این نیست که نظریه ذهنش تکمیل نشده و متوجه نظرات بقیه نیست، بلکه به خاطر این است که نظر مخاطب را ارزشمند نمیداند، چون ارزش خیلی زیادی به خودش و نظرش میدهد میخواهد که دیگران هم به همان شکل فکر کنند.
حالا برویم سراغ اینکه چطور میتوانیم کارکرد نظریهی ذهن را تقویت کنیم:
نظریهی ذهن بر مبنای اطلاعاتی کار میکند که ما از پیرامون خود دریافت میکنیم. مثلا اول با دیدن صورت و زبانِ بدن یک نفر احساسش را حدس میزنیم که غمگین است، ولی نمیدانیم که دلیل بروز بیرونی این غم چیست. پس چه کار میکنیم؟ سوال میپرسیم و کنجکاوی میکنیم. کنجکاوی میکنیم تا آگاهیمان را افزایش بدهیم و واکنشمان را بهتر کنیم. اگر سوال نکنیم چه میشود؟ دلیل غمگین بودن را هم خودمان حدس میزنیم، ممکن است فکر کنیم که دوستمان از ما ناراحت است، یا هر حدس دیگری؛ اما چون چیز دقیقی نمیدانیم واکنشی نداریم و این رفتار رابطه را سرد میکند. وقتی هم که سوال میکنیم البته باید از تکنیکهای گوش کردن فعالانه استفاده کنیم، چیزی که متوجه میشویم را برای اطمینان بازگو کنیم و برای واضحتر شدن ماجرا سوالهای دقیق و جزئی بپرسیم. به این شکل نقص خطاهای شناختیمان را جبران میکنیم و دیدمان نسبت به اطراف بازتر میشود، چون نقاط کور را هم از چشم مخاطب میبینم.
یک مثال بزنم؟ برای یکی از دوستان یا همکارانتان تولد سورپرایزی میگیرید، اما متوجه میشوید که خوشحال نشده است. ممکن است اول به ذهنتان خطور کند که همکارتان از خودِ شما خوشش نمیآید، اگر کنجکاوی نکنید و همین رفتار را مبنای برخوردهای بعدی خودتان بگذارید ممکن است رابطه بهم بخورد؛ پس لازم است که کنجکاوی کنید؛ احساس دوست/همکارتان را تایید کنید و از او بخواهید که اگر دوست دارد راجع به آن توضیح بدهد. دلیلش ممکن است خودِ سورپرایز شدن و ترس از احساس عدم کنترل بر امور باشد، یا اینکه اصلا یک نفر ممکن است از روز تولد خودش خاطرهی خوشی نداشته باشد یا هرچیز دیگری. مطمئنا وقتی سوال کنیم و جواب بشنویم حالمان بهتر میشود.
کنجاوی و سوال درست پرسیدن و بعد گوش کردن دقیق و فعالانه آن چیزی است که خیلی وقتها ما در روابطمان نیازمندیم. اگر سوال نکنیم روانِ ما تمایل دارد به تصمیمگیری خودسرانه؛ یک طرف طیف میشود آدمی که هر رفتار اطرافیانش را واکنشی به خودش میبیند و آن طرفش آدمی که حتی اگر کسی مستقیم به اون اعتراض کند هم درجواب میگوید: “این معلوم نیست صبح که میومده با کی دعوا کرده که حالا اومده سر من خالی میکنه!” اصلا به خودش و رفتارش شک نمیکند.
البته که مواجه شدن با دیدگاه دیگران نیازمند ذهن باز و پذیرا هم هست؛ باید بپذیریم که شنیدن حرف بقیه احتمالا به تغییر نظرات خودمان منجر میشود؛ اگر تصمیم دارید یک ذره هم تغییر نکنید اصلا وارد این فضا نشوید. کسی که بالای منبر میرود پذیرای سوال نیست چون میداند که عقایدش قابل تغییر نیستند ولی ما که قرار نیست منبر برویم؛ ما دنبال تبلیغ نیستیم، رابطهی خوب برایمان اهمیت دارد؛ پس حرف میزنیم، سوال میپرسیم و به جوابها با دقت گوش میکنیم.